متن نمایشنامه طنز

ساخت وبلاگ

متن نمایشنامه کمدی حکیم باشی

صحنه اتاق کار یک بهورز

(بهورزی جوان با عشق وعلاقه در محل کار  خود میز و وسایلش را تمیز و آماده کار می کند. کاملا شاد است و آواز می خواند)

بهورز:            خانه بهداشتی بسازم چل ستون چل پنجره. جانم چل ستون چل پنجره

                        کج کلا خان بشینه با یراق وسلسله. جانم با یراق و سلسله

                        دل می گه برو برو، نه، پس می گه بیا بیا

                        (صدای در می آید)

بهورز:            بفرمایید...... خواهش می کنم بفرمایید

                        (پسری وارد شده خیلی مودبانه و با آرامش سلام می دهد)

پسر:         سلام. خسته نباشید. اومدم واکسن¬مو بزنم. آ زحمت بکشید وضعیت دندوناموم را چک کنید.

بهورز:         خواهش می کنم. خوش آمدید. این وظیفه ی منه. این کار توی این خانه بهداشت به بهترین وجه براتون انجام میگیره.

(با اشاره پسر را روی صندلی می نشاند)

دهنتو باز کن بگو آ....

(پسر دهانش را باز می کند و می گوید آ.....)

همزمان مش قدرت با لباس روستایی و کلاه نمدی در حالی که دستهایش را از پشت توی هم گره زده خیلی آرام وارد صحنه می شود. مقداری قدم می زند، اطراف را نگاه می¬کند و رو به مردم می گوید: «من برا چی چی اومدم اینجا؟»

بهورز می¬آید با دست روی شانهٔ مش قدرت می زند و می گوید:

«اوی عامو. پدر جون. مطمئنی حالت خوبه؟ اینجا خونه بهداشته. کاری داری؟»

مش قدرت: «حقیقتش اینه که من شبا خواب نمبره.»

بهورز: چرا؟

مش قدرت با عصبانیت به سمت بهورز حمله می کند، یقهٔ او را می گیرد و می گوید: «یعنی تو بلد نیستی برای چی چی من خوابم نمبره؟»

بهورز: من از کجا باید بدونم؟

مش قدرت: بله، شما نبایدم بدونید. شوما کا خوندون توی شره(شهره). شوما کا توی ناز و نعمتید. سواره هیچوقت خبر از پیاده ندره. سیر خبر از گشنه ندرد. اگه تووم تو این خراب شده زندگی می کردی، متوجه بودی کا این بوی فاضلاب مردوما دیوونه کرده. خوابا بر این مردومی بدبخت حروم کرده.

در اتاقا می¬بندیم، گرما اذیت¬مون می کنه. در آ پنجره را وا می¬کنیم، بو گندی فاضلاب می-خواد خفه¬مون کنه. درا می بندیم کولر روشن می کنیم، حالت استفراغ بمون دست می-دد.(دستهایش را به سمت آسمان بلند می کند و داد می زند) خداااا ما بریم دردمونا به کی بگیم؟ دارن نعمت نفس کشیدنم از ما می گیرن. خدایا یعنی ما حق نداریم یه نفس راحتم تو خونه خودمونم بکشیم؟

بهورز می آید مش قدرت را بغلش می کند و می گوید: مش قدرت، درسته که خونهٔ من توی شهره؛ ولی منم مشکل تو و امثال تو رو درک می کنم. تا حالا هزار تا نامه برا مسئولین نوشته شده. این بندگان خدا هم دارن تلاش خودشونو می کنن، منتها حکایت ما گرمشایا حکایت اون دیونه¬ایه که یه سنگ رو می¬ندازه توی چاه، الان چند ساله هزار تا عاقل نمی تونن سنگُ در بیارن. مش قدرت منم مثل تووَم. منم کاره¬ای نیستم. منم یه کارمند ساده توی این خونه بهداشتم. حالا درد دل کردی، سبک شدی. ولی فکر نمی کنم تو برا درد دل کردن اینجا اومده باشی. خوب فکر کن ببین کار دیگه¬ای نداشتی؟

(مش قدرت چند ثانیه وسط صحنه روی زمین می¬نشیند، دست زیر چانه¬اش می¬گذارد و فکر می¬کند... بعد مثل فنر از جا می¬پرد) و می¬گوید: راست می¬گوی مشت المحمد

بهورز: مش المحمد کیه

مش قدرت: ببخشید سلمان

بهورز روبه جمعیت: نخیر این مش قدرت امروز حسابی قاطی کرده، بوی فاضلاب تموم فایلای هاردشو به هم ریخته.(به سمت مش قدرت می¬رود و با آرامش به او می¬گوید) ببین مش قدرت، من نه المحدم، نه سلمان. المحمد بازنشست شد، حالاوم دربان دکتر سالکیه. سلمانم تو بیمارستان صاحب الزمان کار می کنه. اینجا خونه بهداشته، اگه کاری داری بگو من در خدمتم.

مش قدرت چند لحظه‌ مکث می کند و دو دستی می زند توی سر خودش و می¬گوید: به دادم برسید. دکترجون به دادم برس. زنم داره از دست می ره. دستم به دامنتون.(حین گفتن این کلمات دست به پاچه¬های شلوار بهورز می¬گذارد)

(بهورز خم می¬شود مش قدرت را بلندش می¬کند و می¬گوید) وخی بینم. من کا دامن ندارم. آروم بگو ببینم چی شده؟

مش قدرت: به دادم برسید. وقتشه.

بهورز:         وقت چیه؟

مش قدرت:    مادر بچه هام.

بهورز:       مادر بچه¬هات چی؟

مش قدرت: وقتشه که مادر بچه هام شونزدهمین زایمانشو انجام بده.

بهورز: «چندمین زایمان؟»

مش قدرت: «شونزدهمین»

بهورز: ماشالا، انگار کارخونه بچه درست کنی راه انداختی. حالا اینکه نگرانی نداره. به اعصابت مسلط باش. تو که ماشالا سابقه داری.

مش قدرت: چه طور مسلط باشم، آقای دکتر. از شونزده تا زایمانی که مادر بچه ها انجام داده، فقط  شیش تا بچه برام مونده. من نمی تونم آروم باشم.

بهورز:         فقط شش تا بچه؟ (رو به جمعیت می¬کند و می¬گوید: شیش تا بچه داره، داره برا هفتمی¬ام تو سر و مغز خودش می¬زنه. جوونا شما یاد بگیرید.) دوباره سراغ مش قدرت می رود و می¬گوید: عجله کن عجله کن. سریع برو خونه. آبجوش، ملافه و پتوی تمیز آماده کن. من الان قابله را خبر می کنم.

مش قدرت: (به سمت بهورز می¬رود، او را بوس می¬کند و می گوید خدا خیرت بده دکتر جون) (سه بار این کار را تکرار می کند.) بهورز او را به زور از مطب بیرون می¬کند.

بهورز:         (موبایل را برمی دارد) ازمرکز فرماندهی به قدم خیر خانم. از مرکز فرماندهی به  قدم خیر خانم.

 قدم خیر: به گوشم ننه.

بهورز: قدم خیر خانم. گلاب به روتون. یه فقره زایمان در منزل مش قدرت گزارش شده. سریع خودتونو برسونید.

قدم خیر: الان خودمو به محل حادثه می رسونم. مَ هفده سالس، سال یه بار می¬رم خونه مش قدرت. ننه بچه چندمیشس؟

بهورز: چی میدونم مادر، توام حالا وقت گیر اوردیا. برو بچه وسط راه گیر کرده.

بهورز:         (نفس راحتی می کشد. سراغ پسرک می آید. یک دور، دور صندلی او می-گردد و می¬گوید) «یخته به خودت برس. یه چیز بخور یه کمی چاق بشی.» (رو به تماشاچی ها می کند و می¬گوید) ببینید زام¬بسته مث این آفریقایا شدس از بس لاغره.

(پسر یک بسته پفک از توی جیبش در می¬آورد، چنگ می¬کند توی دهانش می¬گذارد و همینطور که دو لُپی می¬خورد می¬گوید) به خدا آقای دکتر من صب تا حالا این هشتمین پفکیه که می¬خورم. هر چی به بابام می¬گم پول بده برم پفک بخرم، بابام می¬گه من پول ندارم.

بهورز: خدا به داد عوض غضنفر برسه. هشت تا پفک خورده، بازم می¬گه کمه.

خوب پسرم دندوناتو که مسواک می زنی؟

پسر همینطور که پفک می¬خورد می¬گوید:   دندونم آقای دکتر، دندونم .....(صدایی از بیرون می آید)

حسنعلی:  دندونم، آی دندونم. دندونم، آی دندونم.(وارد می شود)آی دندونم.... آی دندونم..... مُردم... کمکم کنید... آخ فکم... آخ استخونم... (کمی قِرش می دهد و میگوید) وای دلم، وای کمرم.

(بهورز بازوی حسنعلی را میگیرد و می گوید: اوی، اوی. چه خبره؟ معلوم هست چته؟ اگه دندونت درد می کنه این ادا مسخره بازی چیه؟ اینجا تالار عروسی نیسّا، اینجا خونه بهداشته. می¬خَی بیگیرن بندازنمون بیرون؟)

بهورز:         بیا اینجا بشین ببینم مشکلت چیه.

حسنعلی:  (می نشیند و می¬گوید) آقای بهمرز

بهورز:         بهمرز نه بهورز

حسنعلی:  بله ببخشید آقای بهفرض

بهورز: بهفرض نه، بهورز

حسنعلی: حالا هرچی

بهورز:         (شروع به معاینه او می کند.) چراغ قوه را توی گوش او می¬اندازد. پلک چشم¬هایش را بالا می¬برد و می¬گوید: بَدم نیس.

حسنعلی: دکتر مَ می¬گم دندونم درد می¬کنه، تو داری چشا گوش منو معاینه می¬کنی؟

بهورز: اگه به حرف دکترا گوش می¬کردید و موقع چیز خوردن نیگا می¬کردید ببینید چی-چی می¬خورید، دندونادون خراب نمی¬شد. راستی، شما مسواک می¬زنی؟

حسنعلی: مسواک دیگه چی¬چیس؟

بهورز: هیچی بابا، با خودم بودم.

چراغ¬قوه را توی دهان او می¬اندازد و می¬گوید: «انگار یه چیزی اون آخرا پیداس». (می خواهد آن را در بیاورد. نمی تواند. روی صندلی می رود. پای خود را بردوش او گذاشته محکم می کشد و چیزی را در می آورد.) و می گوید: انگشتر عقیق اوسا عزیز بنا؟... این دهن تو چی کار می کنه.

حسنعلی:  آقای بهورز. صبح زود رفتم از نونوایی اوسا عزیز بنا نون بگیرم. می دونید که، دیگه بنایی نمی کنه. نونوایی زده.

بهورز:      بله درجریان هستم. پرونده اش اینجاست. خوب داشتید می گفتید

حسنعلی:  بله رفتم نون بگیرم. صف نونوایی خیلی شلوغ بود. گفتم: «یه نون بده» گفت: «نمی رسه.» گفتم: «نصف نون بده» گفت: «برو خمیربعدی بیا.» به هر دری زدم، نون بهم نداد. یه دونه از نوناشو رو برداشتم و فرارکردم. اومدم خونه جات خالی بساط صبحونه را آماده کردم. یه لقمه  گرفتم. خامه و پنیر و سرشیر و ماست و کره مغزگردو و خرما رو گذاشتم لای نون. خدا روز بد نده. وقتی گاز زدم گفت: «قرچ»

بهورز:         سنگ داشت؟

حسنعلی:  نه بابا، بربری کا سنگ نداره. انگشترعقیق اوسا عزیز بود. همه این انگشترو می شناسند . انگشتر لای نون بود.

بهورز:         این از لای نون در اومده....عجب نونواهایی پیدا می شن! بایست این جور نونواها رو خودشونو بذاری توی تنور بپزیشون که دیگه از این کارهای غیر بهداشتی انجام ندند.

حسنعلی:  آقای دکتر شما قضاوت کنید. با این بلایی که سر من اوومده. این انگشتر مال منه یا مال اوساعزیز؟

بهورز:         این انگشتر چه ربطی به دندون داره؟ الان باید دندونت درست بشه.

حسنعلی:  ولش کن. اگه انگشترو ازم نگیره، دندونم خود به خود خوب می شه.

بهورز:         یعنی این همه گریه و زاری به خاطرانگشتره؟

حسنعلی:  نه، به خاطر دندونیه که با انگشتر شکسته شده

بهورز:      خیلی خوب، انگشترمال خودت. من با اوسا عزیز بنا صحبت می کنم. ولی دندون از انگشتر با ارزشتره. باید بری شهر پیش  دندونپزشک.

حسنعلی: یعنی برم پیش المحمد؟

بهورز: نه عزیزم، المحمد دربان دکتر سالکیه. دکتر سالکی¬ام پزشک عمومیه. ربطی به دندون درد نداره. انگار امروز همه قرص المحمد خوردند.

حسنعلی:  آخه مَ از دکتر حسامی می¬ترسم. یه بار رفتم پیشش. همین کا آمپول¬شا اوُرد کا بزند تو دندونم، پا را هشتم به فرار.

(بهورز با عصبانیت حسنعلی را از مطب می¬اندازد بیرون و می¬گوید) حالاوُم پا را بذار به فرار.

بهورز:       عجب مشتریهایی این روزا به تور ما می خورن؟ نمی ذارن به کار و بارمون برسیم.  ( نفسی می کشد و قرصی را به پسربچه نشان می دهد) ببین پسرم ویتامین بدنت کمه. این قرصارو بگیر؛ هر روز زنگ های تفریح یه دونه بخور

پسربچه:    زنگای تفریح؟....(صدای زنگ تلفن می آید)

بهورز:         بله... بفرمایید... چی؟ گرگ زده به گله؟...چند تا رو خورده؟... چند تا را برده؟... چند تا را هم دریده؟... صبرکن. صبرکن... ببین اونایی که زخمی شدند رو ببرید پیش دامپزشک....

چوپون؟... پاچه شوگرفته؟...ای داد بیداد... پس چرا نیاوردیش اینجا؟.... نمی تونه نداره که.... من بیام؟.... من نمی تونم.... باشه ... باشه....فحش نده ... میآم. میآم.(گوشی را می گذارد) خداحافظ.

(پیش پسر بچه می رود) خوب پسر جون، الان واکسن نداریم. یک قطره بهت می دم . یک ماه بعد بیا واکسنتو بهت بزنم. (یک گازانبر دستش می گیرود و در حالی که آن را باز و بسته می کند می گوید: خُب پسرجون گفتی: دندونت چی شده؟)

(پسر بچه در حالی که با ترس نگاه به گازانبر دکتر می کند می گوید)  هیچی اقای دکتر. دندون من هیچ باکی نداره.

بهورز:   بیا تا دندونت رو بکشم

پسربچه:    نه آقای دکتر، خدا خیرت بده

(بهورز دنبال پسر بچه می گذارد. پسر بچه فرار می کند و صحنه را ترک می کند)

سکانس بعدی

(بهورز رو به تماشاچی ها می گوید: ما هم برا خودمون دکتر شدیم و نمی دونستما! اینطور نیس؟)

(همینطور که دارد با گوشی اش بازی می کند،

یک پیرزن وارد صحنه می شود)

اطراف میز بهورز می¬گردد و او را بغل می¬کند و می گوید: «چرا انزه دهنت بو پیاز می-دد؟»

بهورز عصبانی می¬شود. او را هل می¬دهد عقب و می¬گوید: «خجالت بکش. تو به من نامحرمیا!»

پیرزن می¬خندد و می¬گوید: «بیخود. وخ جمعش کن. حالا دیگه این جقله بچه می¬خواد محرم آ نامحرما یاد مَ بدد. مَ کوچیک کا بودم، مادرُم نذر کرده نمیرم آ از کلاه به سر رو نگیرم.» بعد می نشیند روی زمین و می¬گوید: «آخِی جِوونی کوجایی کا یادد بخیر. ننه مَ اون روزا کا جوون بودم، مووام مشکی بود. با بیگودی آب¬جوشه مووامو فر می¬کردم. سورمه تو چشام می¬کردم. کِرم به لپام می¬مالیدم. یه چیزای به لبام می¬مالیدم، انزه قشنگ می¬شدم کا نگو. وخ کا می¬مدم تو کوچه...، بذار اینا تو گوشد بگم» (سرش را در گوش بهورز می¬گذارد و چند ثانیه پچ پچ می¬کند)

(بهورز عصبانی می¬شود و به او می¬گوید خجالت بکش با این گیس سفیدت! این حرفا چیه می¬زنی بدآموزی داره. زشته)

(پیرزن دوباره به سمت بهورز می¬رود و سعی می¬کند دوباره او را بغل کند)

(بهورز خیز می¬گیرد که او را بزند.)

(پیرزن می¬گوید جلو نیا. جلو نیا نامحرمی)

بهورز(روی صندلی می¬نشیند): مادرجون، اینجا خونه بهداشته. منم تو این محل آبرو دارم. به منم ربطی نداره که بدونم تو موقع جوونی چه تیپ و قیافه ای داشته¬ای و چیکار می-کردی. اگه مشکلی داری بگو مشکلت رو حل کنم.

پیرزن: بزن

بهورز: بزنم؟ چی¬چی رو بزنم؟

پیرزن: ببین آقای حکیم، تو باید تمبک بزنی که من بگم مشکلم چیه!

بهورز: عجب گیری افتادیما! حکیمم شدیم. چه مشتریهایی امروز به تور ما می¬خوره. یکی¬شون زنش می¬خواد بزاد. یکی¬شون می¬خواسته انگشتر مردما بخوره. اینم که قصد داره ما رو به رقاصی واداره. مادر جون، همین¬جور بگو مشکلت چیه من دارو بهت بدم خوب بشی.

پیرزن: تا تنبک نزنی من نمی¬گم چمه

بهورز: خدایا، عجب گیری افتادیما. من که بلد نیستم تمبک بزنم، اگه یه نفر دیگه بیاد تمبک بزنه، می¬گی مشکلت چیه؟

پیرزن (با عشوه): بله

بهورز: عجب بله¬ای گفت. بنظرم پای سفرهٔ عقدم همچین بله¬ای نگفته بود.

(رو به جمعیت می¬کند و می¬گوید: بچه¬ها کی بلده تمبک بزنه بیاد بالا ما ببینیم این پیرزن چه مرگشه)

(یک نفر روی سن می¬آید و شروع می¬کند به ضرب زدن.)

پیرزن شروع می¬کند:

حکیم باشی

حکیم باشی

آخ مردم از درد کمر

این قرص و کپسول و دوا

اصلا نداره هیچ ثمر

چشام دیه وا نَمیشه

گوشام دیه تا نَمیشه

زانوم دیه تا نَمیشه

عرق گرفته دست و پام

نمیشه عوض کنه دوام؟

نسخه کنه سوزن برام

حکیم باشی:

خانوم خانوم، عیدی نزن بیخودی جوش

این کار براد ضرر داره

این جوش جوشُ و حرصی زیاد

این روزا برات خطر داره

پیرزن:

آخ، آخ، آخ

آخ درد داره میاد بالا

حکیم باشی:

مادر نترس نمیمیری

خودتا چرا نمیگیری

پیرزن:

آخ، آخ، آخ تیر کشید تویی سرم

حکیم باشی از جا بجمب

این دواهای جورواجور

منو نموده، شَل و کور

توی سرُم صد تا کِلاغ

گوش بده، غار غار می¬کنه

(سرش را می برد نزدیک دکتر و می گوید:)

غار غار غار

حکیم باشی:

کلاغا غار غار چی چیه؟

این ناز اطوار چی چیه؟

(یک برگ سفید به پیرزنه می دهد و می گوید:)

این نسخه را بیگیر و برو

یه راس تویی دواخونه

(پیرزن به نسخه نگاه می کند و می گوید:)

این که همش سفیده آقا

نیستم بابا من دیوونه

(حکیم باشی صدایش را بالا می آورد و می گوید(

دوا نداره درد تو

(پیرزن سرش را به سمت تماشاچی ها می کند و می گوید:)

نکنه گرفتم سراطون

(برمی گردد به سمت حکیم باشی و با خواهش می گوید(

منو بذارید تو دستگا

عسکا نوارم بیگیرید

خونُما امتحان کنید

نبضا فشارم بیگیرید

(رو به جمعیت)

هنوز هزار تا کار دارم

فکرای بسیار دارم

حکیم باشی:

شناسنامت رو خوب ببین

حالا دیه هفتاد ساله دس

پیر شدی

توخونه بیشین

پیرزن:

خودت پیری

خودت پیر و زمین گیری

حکیم باشی، حالا فمیدم

اصلا سواد نداری

درسم اگر که خونده ای

هیچی شو یاد نداری

یا حرفتو پس می گیری

یا کفشمو در میارم

همین حالا با صد تا جیغ

گوشی همه رو کر می کنم

جیییییییییییغ

از صحنه خارج می شوند.

روزهای جانبازی...
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نمایشنامه, نویسنده : 9mighat61e بازدید : 204 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 2:20