خاکریز خاطرات (قسمت پنجم)

ساخت وبلاگ

فکر پلید!

در مقر شهید حبیب اللهی در 7 کیلومتری اهواز مستقر بودیم. هوا خیلی گرم بود. یک روز تعدادی توالت پیش ساختهٔ فلزی برایمان آوردند و روی پایه هایی فلزی به ارتفاع 40 سانتیمتر نصب کردند. اسکلت توالت ها از نبشی و دیوارهٔ جدا کنندهٔ آن ورق های نازک فلزی بود. حتی سنگ توالت­ها هم از ورق گالوانیزه بود. ابتکار جالبی بود؛ منتها آن­قدر بدنهٔ توالت ها زیر اشعه­های خورشید داغ می شد که هر کس وارد آن می شد، مجبور بود سریع با دستپاچگی بیرون بدود.

یک روز یکی از بچه ها وارد یکی از توالت­ها شد؛ اما بیش از حد معمول معطل شد. بچه­گی کردم؛ یک ریگ برداشتم و به سمت درِ توالت پرتاب کردم. از صدای آن خوشم آمد. رزمنده ای که داخل بود بیرون آمد و گفت: «چه خبر شده اخوی، چرا سنگ می زنی ترسیدم؟»

گفتم: «ببخشید.»

بعد از این اتفاق، یک فکر شیطانی در ذهنم شکل گرفت. چون یک نوجوان چهارده ساله بودم و انرژی ام زیاد، به این نتیجه رسیدم که می توانم از این طریق بچه ها را بترسانم و به آنها بخندم!

از عصر همان روز فکر پلیدم را عملی کردم. پشت توالت ها یک تپه خاک کوچک بود. پشت خاک ها مخفی شدم. موقعیتم جوری بود که وقتی کسی وارد توالت می شد من از آن پشت پاهایش را می دیدم.

یک نفر وارد یکی از توالت ها شد. چند لحظه صبر کردم تا مطمئن شوم کاملاً سر جایش مستقر شده. یک سنگ برداشتم و محکم به سمت آن توالت پرتاب کردم. بنده خدا در حالی که شلوارش را نصفه نیمه بالا کشیده بود با دستپاچگی بیرون آمد و فرار کرد. هرچه اطرافش را نگاه کرد، چیزی متوجه نشد. تا چند لحظه فقط می خندیدم.

روز بعد برای اینکه بیشتر بخندم، چند نفر از بچه های هم سن و سال خودم را نیز در این شیطنت شریک کردم. معمولاً قبل از اذان ظهر، تعداد نیروهایی که وارد توالت ها می شدند بیشتر بود. آنچه را پیش­بینی می کردیم اتفاق افتاد. وقتی چند نفر از بچه­ها وارد چند توالت شدند، یک، دو، سه گفتیم و هر کدام یکی از توالت ها را نشانه گرفتیم. رزمنده بود که دستش به شلوارش بود و فرار می­کرد... .

راوی: رزمنده اکبر محمدی

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲ساعت 16:39&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  | 

روزهای جانبازی...
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 16:14