روزهای جانبازی

ساخت وبلاگ
گهواره‌ای از آتش و خون زیر پای احمدکتاب «سیراب از عطش» از همان ابتدا ما را وارد جنگ می‌کند. با روایتی جذاب و پیش‎رونده. «زمین مثل گهواره زیر پایمان می‌لرزید.» نویسنده جنگ را به خوبی می‌شناسد چراکه خود جانباز جنگ دفاع مقدس بوده است.خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -ثریا دهقان: «مادر بغلم کرد. صورتش را به صورتم چسباند و با گریه گفت: برو احمدم. به خدا می‎‌سپارمت.» گویی عاشورا تکرار می‌شود و مادر فرزندش را برای رفتن به جنگ بدرقه می‌کند. مادر دل به سرنوشت نامعلوم فرزندش می‌دهد و با قلبی آکنده از عشق و دلشوره فرزند پانزده ساله‌اش را به دست خدا می‌سپارد.کتاب «سیراب از عطش» از همان ابتدا ما را وارد جنگ می‌کند. با روایتی جذاب و پیش‎رونده. «زمین مثل گهواره زیر پایمان می‌لرزید.» نویسنده جنگ را به خوبی می‌شناسد چراکه خود جانباز جنگ دفاع مقدس بوده است. از روی ارادت زمین جنگ برایش گهواره می‌شود. نثر رمضانعلی کاوسی بوی ایثار گرفته است. لحظه‌به‌لحظه با خاطرات احمد شیروانی در جبهه هم قدم می‌شود. نویسنده سیلاب آتش و خون به چشم خود دیده است و این کمک می‌کند برای باورپذیری اتفاقات جنگ در ذهن مخاطب.خاطرات جانباز جنگ تحمیلی احمد شیروانی به خوبی صیقل داده شده است. رمضانعلی کاوسی نویسنده اثر، خود نیز جانباز قطع نخاع از ناحیۀ گردن است که به دلیل ضعف در دست‌ها و انگشت‌ها، تمام کلمات کتاب را تنها با انگشت سبابۀ دست چپش تایپ کرده است. او حدود شش سال برای پدیدآوردن این اثر تلاش کرده است.در شروع کتاب می‌خوانیم؛ «احمد نوجوان پانزده ساله با هیجان نوجوانی و میل شخصی دوست دارد مانند برادرهایش به جبهه برود. دل در دلش نیست. رمان تا جایی پیش می‌رود که آن هیجان تبدیل می‌شود به حس مسئولیت و تعصب در مقابل وطن. احمد شیرو روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 19:31

من لباس خودم رو می­ خوام.پاییز سال 1362 در مقر تیپ قمربنی هاشم(ع) بودیم. یک روز گفتند: «آماده بشید، قراره بریم قم.» به خاطر مسائل امنیتی به مریوان می­گفتند قم. ما را با اتوبوس به پادگان شهید عبادت مریوان بردند. رحمت الله نصیری معاون گردان بود و من فرماندهٔ یکی از گروهان ها. دو سه روز قبل از شروع عملیات به منطقه رفتیم. نیروهای سپاه، اکثر وقت­ها موقع عملیات مثل بسیجی ها لباس خاکی می پوشیدند. نمی دانم چرا شب قبل از آغاز عملیات والفجر4 به پاسدارها گفتند لباس رسمی سپاه بپوشید.آقای نصیری مشغول بررسی لباس هایش بود که متوجه شد زیر بغل بلوزش شکافته شده است. هرچه گشتیم سوزن و نخ پیدا نکردیم. من به آقای نصیری گفتم: «رحمت جان، من دو دست لباس فُرم دارم، یکی­ش مال تو.» خندید و گفت: «نه مرتضی، من توی این عملیات شهید می شم. دو سه روز دیگه جنازهٔ منو می­برن گلستان شهدا. یه دفعه از بین جمعیت یه تُرک به اسم مرتضی نادری کلاه ترکی شو برمی­داره، توی هوا تکون می ده و می گه پیرهنی که این شهید پوشیده مال منه، بهم بدین. من پیرهن تو رو نمی پوشم. من می خوام با لباس خودم دفن بشم.» آن قدر گشتیم تا سوزن و نخ پیدا کردیم. آقای نصیری لباسش را دوخت و پوشید. نصیری فردای آن روز به شهادت رسید. سه روز بعد او را با همان لباس سبز خودش در گلستان شهدای شهرضا به خاک سپردند.راوی: رزمنده دفاع مقدس مرتضی نادری[1] . رزمنده و جانباز دفاع مقدس + نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲ساعت 18:1&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  |  روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 41 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:14

«سیراب از عطش» روایت سرگذشت جانباز ۷۰ درصد به قلم جانباز قطع نخاعبه گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «سیراب از عطش» به خاطرات جانباز ۷۰ درصد «احمد شیروانی» می پردازد. این رزمندۀ داوطلب از سن ۱۵ سالگی عازم جبهه می‌شود و در عملیات های مختلفی شرکت می کند. شیروانی، دو بار مجروح می شود و از سال ۱۳۶۵با عصا و با یک پای قطع شده به جبهه می رود و به دلیل تسلطش به زبان عربی، سال ها در واحد استراقِ سمع خدمت می‌کند. او در حال حاضر یکی از راویان قدَر و مسلط دفاع مقدس است و با بیان زیبا و لهجه شیرین اصفهانی اش خاطرات رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی را به نسل کنونی منتقل می کند.نکته جالب این که رمضانعلی کاوسی نویسنده اثر، خود نیز جانباز قطع نخاع از ناحیه گردن است. او به دلیل ضعف در دست ها و انگشت ها، تمام کلمات کتاب را تنها با انگشت سبابه دست چپش تایپ کرده است. او حدود شش سال برای پدید‌آوردن این اثر تلاش کرده است. کاوسی پیش از این دو اثر به نام «سهم من از عاشقی» و «تیغ‌های گل رز» را در سوره مهر به چاپ رسانده است. در بخش پیش‌گفتار، نویسنده چگونگی آشناییش با احمد شیروانی را شرح می‌دهد و تاکید می‌کند بیشترین تمرکز کتاب بر سال های ۱۳۵۹تا ۱۳۶۶ است؛ یعنی زمانی‌که شیروانی در جبهه و بیمارستان حضور داشته است.کاوسی معتقد است اگر خواننده، مطالعه «سیراب از عطش» را آغاز کند، بعد از خواندن چند صفحه دیگر نمی تواند کتاب را رها کند و تا انتها پیش می رود. مخاطبان اصلی کتاب، جوانان و علاقمندان به موضوعات دفاع مقدس هستند. به گفته نویسنده، با توجه به فراز و نشیب روایت و گیرایی آن، «سیراب از عطش» می‌تواند سوژه خوبی برای فیلم‌سازان حوزه دفاع مقدس باشد.«سیراب از عطش» با شمارگان ۱۲۵۰و در ۳۳۰ صفحه به قیمت ۲۱۵هزار روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 47 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:14

فکر پلید!در مقر شهید حبیب اللهی در 7 کیلومتری اهواز مستقر بودیم. هوا خیلی گرم بود. یک روز تعدادی توالت پیش ساختهٔ فلزی برایمان آوردند و روی پایه هایی فلزی به ارتفاع 40 سانتیمتر نصب کردند. اسکلت توالت ها از نبشی و دیوارهٔ جدا کنندهٔ آن ورق های نازک فلزی بود. حتی سنگ توالت­ها هم از ورق گالوانیزه بود. ابتکار جالبی بود؛ منتها آن­قدر بدنهٔ توالت ها زیر اشعه­های خورشید داغ می شد که هر کس وارد آن می شد، مجبور بود سریع با دستپاچگی بیرون بدود.یک روز یکی از بچه ها وارد یکی از توالت­ها شد؛ اما بیش از حد معمول معطل شد. بچه­گی کردم؛ یک ریگ برداشتم و به سمت درِ توالت پرتاب کردم. از صدای آن خوشم آمد. رزمنده ای که داخل بود بیرون آمد و گفت: «چه خبر شده اخوی، چرا سنگ می زنی ترسیدم؟» گفتم: «ببخشید.»بعد از این اتفاق، یک فکر شیطانی در ذهنم شکل گرفت. چون یک نوجوان چهارده ساله بودم و انرژی ام زیاد، به این نتیجه رسیدم که می توانم از این طریق بچه ها را بترسانم و به آنها بخندم! از عصر همان روز فکر پلیدم را عملی کردم. پشت توالت ها یک تپه خاک کوچک بود. پشت خاک ها مخفی شدم. موقعیتم جوری بود که وقتی کسی وارد توالت می شد من از آن پشت پاهایش را می دیدم.یک نفر وارد یکی از توالت ها شد. چند لحظه صبر کردم تا مطمئن شوم کاملاً سر جایش مستقر شده. یک سنگ برداشتم و محکم به سمت آن توالت پرتاب کردم. بنده خدا در حالی که شلوارش را نصفه نیمه بالا کشیده بود با دستپاچگی بیرون آمد و فرار کرد. هرچه اطرافش را نگاه کرد، چیزی متوجه نشد. تا چند لحظه فقط می خندیدم.روز بعد برای اینکه بیشتر بخندم، چند نفر از بچه های هم سن و سال خودم را نیز در این شیطنت شریک کردم. معمولاً قبل از اذان ظهر، تعداد نیروهایی که وارد توالت ها می شدند بیشت روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 16:14

خاکریز خاطرات(2)ماء ماءسال 1362 یکی از دوستان صمیمی­ام به نام احمدرضا در عملیات والفجر 4 از ناحیهٔ سینه مجروح شده بود. هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. او را به اورژانس صحرایی برده بودند. بچه­ها می­گفتند: «احمدرضا موجی هم شده.» وقتی به مرخصی آمدم، با چند نفر از رزمنده­ها به منزلشان رفتیم تا از او عیادت کنیم. ظاهراً به اصرار مادرش از بیمارستان مرخص شده و برای ادامهٔ درمان به خانه آمده بود.ده دوازده نفر رزمنده وارد حیاط منزلشان شدیم. به سمت اتاقی رفتیم که احمدرضا وسط آن اتاق خوابیده بود. تعدادی از خانم­های همسایه هم به ملاقات احمدرضا آمده و یک سمتِ اتاق نشسته بودند. چون خیلی با احمدرضا صمیمی بودم، عمداً آخرین نفر رفتم داخل اتاق تا وقت بیشتری داشته باشم و بتوانم بهتر با او خوش­وبش کنم. دلم می­خواست وقتی به او رسیدم بغلش کنم و عقده­ام را خالی کنم. واقعاً دلتنگش شده بودم. بچه­ها یکی­یکی او را می­بوسیدند و می­رفتند کنار دیوار می­نشستند.نوبت به من که رسید، خم شدم و صورتش را بوسیدم. همان­طور که احساساتی شده بودم و اشک می­ریختم به او گفتم: «سلام دادا احمد. الهی قربونت برم، اکبر فدات بشه.» سرم را بالا آوردم و منتظر عکس­العمل او شدم؛ اما انگار نه انگار که من این همه قربان صدقه­اش رفته­ام! فقط به سقف اتاق خیره شده بود و پلک نمی­زد. دوباره صدایش زدم و گفتم: «دادا احمد، تو رو خدا یه چیزی بگو. منم اکبر، اکبر محمدی» باز هم عکس­العملی نشان نداد. امتداد نگاهش از سقف اتاق قطع نمی­شد. رو به مادرش کردم و گفتم: «حاج خانوم، چرا احمدرضا هیچی نمی­گه؟» همان­طور که گریه می­کرد، گفت: «والا چی بگم؟ بچم از موقعی که مجروح شده، نگاهش به سقفه و حرف نمی­زنه. فقط گاهی وقتا مثل گاو "ماء"،"ماء" می­کنه.»هم ناراحت ش روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 14:27

اَنَا عُریانسال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به همراه جمعی از رزمندگان شهرضایی اسیر شدم. ما را به اردوگاه موصلِ 2 بردند. در این اردوگاه، حمام رفتن نوبتی بود. تقریباً هفته ای یک بار نوبتمان می شد که به حمام برویم. اگر کسی نیاز به طهارت پیدا می­کرد، می رفت آشپزخانه با التماس یک حلب آب گرم از عراقی­ ها می گرفت و می آورد تا با آن غسل کند. یکی از روزها رفتم نصف حلب آب از آشپزخانه گرفتم و آوردم گذاشتم توی یکی از حمام­ها و به سمت آسایشگاه رفتم تا لباس هایم را بیاورم. همان موقع یکی از بچه ها هم در راهروی حمام مشغول تمرین ورزش رزمی بود. ورزش رزمی در اردوگاه ممنوع بود. وقتی برگشتم، یک نفر در همان حمامی که من سطل آب گرم را گذاشته بودم مشغول آویزان کردن لباس هایش بالای در بود. حدس زدم او همان اسیر رزمی کار باشد. تصمیم گرفتم سر به سرش بگذارم. محکم با پشت دست به در زدم و سکوت کردم. می خواستم ببینم عکس العملش چیست. گفت: «سیدی انا عریان. آقا من لختم.» باز هم محکم تر به در زدم. با التماس و با صدای لرزانی گفت: «سیدی العفو، انا عریان، انا عریان.» زدم زیر خنده و گفتم: «مرد حسابی، به من چه که تو لختی؟ من این آب رو برای خودم آوردم، تو دویدی توی حموم؟» راوی: اسیر آزاد شده محمد میرصادق + نوشته شده در  پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲ساعت 16:49&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  |  روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 14:27

خاکریز خاطرات، قسمت چهارمدندان طلادر اردوگاه موصل 1 از ترمیم دندان­ اسرا خبری نبود. هر چند ماه یک بار، کسانی را که مشکل پیدا می کردند به بیمارستانی در موصل می بردند و دندان­شان را می کشیدند. بچه ها باید از قبل می رفتند پیش مسئول بهداشت آسایشگاه ثبت نام می کردند تا نوبتشان شود. یکی از روزها آمبولانسی وارد اردوگاه شد. اسامی کسانی را که قبلاً برای کشیدن دندان ثبت­نام کرده بودند از بلندگو اعلام شد. ثبت نامی ها به جز یک نفر که داخل حمام بود، سوار آمبولانس شدند. عراقی ها منتظرِ یک نفر باقیمانده بودند. یکی از بچه­ها به اسم رضا داشت توی محوطه می دوید. عراقی ها فکر کرده بودند این همان اسیر جامانده است. چند تا پشت ­گردنی به او زدند و هلش دادند توی آمبولانس. وقتی از بیمارستان برگشتند به رضا گفتم: «مگه تو دندونت درد می کرد؟»هر کاری کردم به اونا بگم اشتباه گرفته­ید، من دندونم درد نمی کنه، مرا هل دادند توی آمبولانس. وقتی رسیدیم بیمارستان، نمی دونستم بگم کدوم دندونم درد می کنه! دندونی که کنار دندون طلایم بود، بعضی وقت­ها درد می گرفت. انگشتم را روی اون گذاشتم و اشاره کردم که این دندون درد می کنه. دکتر آمپول بی حسی زد و به جای این دندون، دندون طلایم را کشید! راوی: اسیر آزاد شده، محمد حکمتی + نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 16:42&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  |  روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 14:27

خاکریز خاطراترقص در اسارت!/ قاسم تهرانی[1]سال 1362 در منطقهٔ پنجوین عراق زخمی و اسیر شدم. من و چند نفر از بچه­ها را به استخبارات بغداد بردند. مضطرب کنار دیوار کِز کرده بودیم تا یکی یکی با کتک ما را به اتاق بازجویی ببرند. هیچ­کدام­مان اعصاب درست و حسابی نداشتیم. یکی از سربازهای عراقی آمد از روبه­روی ما رد شود. نگاه تحقیرآمیزی بهمان انداخت، در چشمان من خیره شد و گفت: «اُرقص» (برقص) تعجب کرده بودم! نمی­دانستم منظورش چیست و من باید چکار کنم. دوباره گفت: «ارقص» مات و مبهوت فقط نگاهش می­کردم. یکی از بچه­ها به نام محمدرضا که کمی عربی بلد بود، جلوی سرباز عراقی دست­هایش را تکان داد و پرسید: «ارقص؟» سرباز عراقی گفت: «نعم»(بله) دوباره سرباز عراقی رو به من کرد و به عربی حرف­هایی زد. منظورش این بود حالا که معنای ارقص را فهمیده­ام، باید برقصم. گفتم: «من بلد نیستم برقصم.» هرچه اصرار کرد، نرقصیدم. دوباره رفت به سمت محمدرضا که واژهٔ ارقص را ترجمه کرده بود. به او تشر زد که باید برقصد. محمدرضا سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «لا» سرباز عراقی دوباره تشر زد و خیز برداشت تا او را بزند. محمدرضا دست­هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، شاهد باش که من از ترس کتک خوردن مجبور شدم قِرِش بدم. این رقص در غربت را از من قبول کن.» [1] . یکی از آزادگان دفاع مقدس که حدود 8 سال در چنگال رژیم بعث عراق گرفتار بود. + نوشته شده در  دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ساعت 16:59&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  |  روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 5:17

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/ که گناه دگران بر تو نخواهند نوشتقضاوت کردن به عنوان شغل(قاضی)، کاری بسیار سخت، پیچیده و تخصصی است. کسی‌که قضاوت می‌کند باید بسیار آگاه و دانا و با تجربه باشد. کسی که می خواهد بین دو نفر قضاوت کند باید سال ها درس بخواند و تجربه کسب کند تا صلاحیتش تأیید شود. تنها خداوند می تواند بندگانش را بی هیچ کم و کاستی قضاوت کند. قضاوت در مورد بستگان نزدیک هم باید با احتیاط و با تدبیر انجام شود. مبادا بی جهت وارد حریم خصوصی افراد شویم و آنان را آزرده خاطر کنیم. اگر قرار شود دربارۀ کسی قضاوت کنیم و نظر بدهیم باید اول چند قدم با کفش های او راه برویم. متأسفانه بعضی از ما از صبح که بیدار می شویم تا زمانی که سر روی بالش می گذاریم در جستجوی عیوب مردم و قضاوت دربارۀ آنهاییم. زیبنده است گاهی دوربین نگاهمان را برگردانیم و خودمان را هم ببینیم. باور کنیم ما هم عیوب فراوانی داریم که از آن بیخبریم.وقتی نگاهمان را روی عیوب مردم متمرکز می کنیم ناخودآگاه حس قضاوت کردنمان بیدار می شود و خود را بر سر دو راهی قرار می دهیم. اگر خردمندانه و خداپسندانه فکر کنیم با داوری دیگران، وارد حس های منفی می شویم و نوعی نفرت در وجود خودمان پدید می آوریم. اگر همیشه سوت داوری و کارت زرد و قرمز در دستمان باشد هرگز فرصت نمی کنیم دیگران را دوست بداریم و با آنها ارتباط دوستانه برقرار کنیم. یادمان باشد که قضاوت کردن دربارۀ دیگران کار سختی نیست، اما پی بردن به خطاهای خودمان کار دشواری است. انسان های عاقل با دستپاچگی دست به کارت نمی شوند و سریع در سوت خود نمی دمند. اما افراد نادان همیشه دیگران را قضاوت می کنند. قضاوت با جهالت رابطه ای مستقیم دارد. انسان هرچه داناتر باشد کمتر به قضاوت دیگران می نش روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 6:46

بسیاری از رزمندگان شوخ‌طبع در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب بالا بردن روحیه هم‌رزمان‌شان می‌شدند... فاش نیوز- «بسیاری از رزمندگان شوخ‌طبع در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب بالا بردن روحیه هم‌رزمان‌شان می‌شدند، به باور من، چاشنی طنز همان‌قدر در بالا بردن روحیه رزمندگان ما تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات آن‌ها برای ویران کردن مواضع دشمن کارایی داشت.»  با اصابت ترکش در کف کانال به زمین افتاد، با افتادن خوشحال شد. دید تکان نمی‌خورد، خوشحال‌تر شد. بوی خون تازه که شنید، پرواز را در چند قدمی‌اش تصور کرد. رد خشم پوتین نیروهای بعثی پشت سرش، فاصله صورت با خاک کف کانال را که کم کرد، خود را نزدیکی‌های بهشت دید. کلوخ کانال‌نشین بی‌معرفت که راه نفسش را تنگ کرد، زبانش به کمک آمد و با هر سختی بود، کلوخ را کنار زد و راهی برای دم و بازدم پیدا کرد. او باید می‌ماند، این خواست خدا بود. رد ترکش‌هایی که از عملیات محرم کنار نخاعش جا خوش کرده بود، سبب شد تمام وجودش نذر آقاعباس (ع) شود و ویلچر کمک‌حال پاهای از نفس افتاده‌اش. سیاهی هوا که جایش را به روشنی می‌داد، نمی‌دانست، دست‌هایش را دارد یا نه، انگار مرخصی رفته بودند، قبله هم بازی‌اش گرفته بود. با زبانش که حالا تنها همراهش بود و حرکت لب‌هایی که چاشنی این همراهی شد، واژه‌ها یکی یکی روی لب لغزیدند و نمازش ادا شد. کلمه‌ها در رقص صدایش، در زیر و زبر آوایش و در آهنگ جمله‌هایش می‌گویند او از اهالی شهرضای اصفهان زیبا است. صحبت از جانباز رمضان‌علی کاوسی است، خالق کتاب‌هایی که واج به واج واژه‌ها را تنها با انگشت سبابه‌اش کنار هم به نظم کرده و در کمی بیشتر از یک دهه، هفت کتاب او در چندین ن روزهای جانبازی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 0:00