رقص در اسارت!/ قاسم تهرانی[1]
سال 1362 در منطقهٔ پنجوین عراق زخمی و اسیر شدم. من و چند نفر از بچهها را به استخبارات بغداد بردند. مضطرب کنار دیوار کِز کرده بودیم تا یکی یکی با کتک ما را به اتاق بازجویی ببرند. هیچکداممان اعصاب درست و حسابی نداشتیم.
یکی از سربازهای عراقی آمد از روبهروی ما رد شود. نگاه تحقیرآمیزی بهمان انداخت، در چشمان من خیره شد و گفت: «اُرقص» (برقص)
تعجب کرده بودم! نمیدانستم منظورش چیست و من باید چکار کنم. دوباره گفت: «ارقص»
مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم. یکی از بچهها به نام محمدرضا که کمی عربی بلد بود، جلوی سرباز عراقی دستهایش را تکان داد و پرسید: «ارقص؟»
سرباز عراقی گفت: «نعم»(بله)
دوباره سرباز عراقی رو به من کرد و به عربی حرفهایی زد. منظورش این بود حالا که معنای ارقص را فهمیدهام، باید برقصم. گفتم: «من بلد نیستم برقصم.»
هرچه اصرار کرد، نرقصیدم.
دوباره رفت به سمت محمدرضا که واژهٔ ارقص را ترجمه کرده بود. به او تشر زد که باید برقصد. محمدرضا سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «لا»
سرباز عراقی دوباره تشر زد و خیز برداشت تا او را بزند. محمدرضا دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، شاهد باش که من از ترس کتک خوردن مجبور شدم قِرِش بدم. این رقص در غربت را از من قبول کن.»
[1] . یکی از آزادگان دفاع مقدس که حدود 8 سال در چنگال رژیم بعث عراق گرفتار بود.
برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 75