ماء ماء
سال 1362 یکی از دوستان صمیمیام به نام احمدرضا در عملیات والفجر 4 از ناحیهٔ سینه مجروح شده بود. هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. او را به اورژانس صحرایی برده بودند. بچهها میگفتند: «احمدرضا موجی هم شده.»
وقتی به مرخصی آمدم، با چند نفر از رزمندهها به منزلشان رفتیم تا از او عیادت کنیم. ظاهراً به اصرار مادرش از بیمارستان مرخص شده و برای ادامهٔ درمان به خانه آمده بود.
ده دوازده نفر رزمنده وارد حیاط منزلشان شدیم. به سمت اتاقی رفتیم که احمدرضا وسط آن اتاق خوابیده بود. تعدادی از خانمهای همسایه هم به ملاقات احمدرضا آمده و یک سمتِ اتاق نشسته بودند.
چون خیلی با احمدرضا صمیمی بودم، عمداً آخرین نفر رفتم داخل اتاق تا وقت بیشتری داشته باشم و بتوانم بهتر با او خوشوبش کنم. دلم میخواست وقتی به او رسیدم بغلش کنم و عقدهام را خالی کنم. واقعاً دلتنگش شده بودم. بچهها یکییکی او را میبوسیدند و میرفتند کنار دیوار مینشستند.
نوبت به من که رسید، خم شدم و صورتش را بوسیدم. همانطور که احساساتی شده بودم و اشک میریختم به او گفتم: «سلام دادا احمد. الهی قربونت برم، اکبر فدات بشه.»
سرم را بالا آوردم و منتظر عکسالعمل او شدم؛ اما انگار نه انگار که من این همه قربان صدقهاش رفتهام! فقط به سقف اتاق خیره شده بود و پلک نمیزد. دوباره صدایش زدم و گفتم: «دادا احمد، تو رو خدا یه چیزی بگو. منم اکبر، اکبر محمدی»
باز هم عکسالعملی نشان نداد. امتداد نگاهش از سقف اتاق قطع نمیشد. رو به مادرش کردم و گفتم: «حاج خانوم، چرا احمدرضا هیچی نمیگه؟»
همانطور که گریه میکرد، گفت: «والا چی بگم؟ بچم از موقعی که مجروح شده، نگاهش به سقفه و حرف نمیزنه. فقط گاهی وقتا مثل گاو "ماء"،"ماء" میکنه.»
هم ناراحت شدیم، هم از تشبیهی که او کرد خندهمان گرفته بود. یکی از خانمهای همسایه که از قضا او هم مادرِ یکی از رفقای من بود به مادرِ احمد گفت: «همساده جونی ناراحت نباش. بازم خوبه که بچت اومده. پسر منم جبههس، هیچ خبریام ازش ندارم. کاشکی اونم بیاد آ مث گاو ماء ماء کنه.»
نقل خاطره: رزمندۀ دفاع مقدس، اکبر محمدی
برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 51