خاکریز خاطرات (قسمت ششم)

ساخت وبلاگ

من لباس خودم رو می­ خوام.

پاییز سال 1362 در مقر تیپ قمربنی هاشم(ع) بودیم. یک روز گفتند: «آماده بشید، قراره بریم قم.» به خاطر مسائل امنیتی به مریوان می­گفتند قم. ما را با اتوبوس به پادگان شهید عبادت مریوان بردند. رحمت الله نصیری معاون گردان بود و من فرماندهٔ یکی از گروهان ها. دو سه روز قبل از شروع عملیات به منطقه رفتیم.

نیروهای سپاه، اکثر وقت­ها موقع عملیات مثل بسیجی ها لباس خاکی می پوشیدند. نمی دانم چرا شب قبل از آغاز عملیات والفجر4 به پاسدارها گفتند لباس رسمی سپاه بپوشید.

آقای نصیری مشغول بررسی لباس هایش بود که متوجه شد زیر بغل بلوزش شکافته شده است. هرچه گشتیم سوزن و نخ پیدا نکردیم. من به آقای نصیری گفتم: «رحمت جان، من دو دست لباس فُرم دارم، یکی­ش مال تو.»

خندید و گفت: «نه مرتضی، من توی این عملیات شهید می شم. دو سه روز دیگه جنازهٔ منو می­برن گلستان شهدا. یه دفعه از بین جمعیت یه تُرک به اسم مرتضی نادری کلاه ترکی شو برمی­داره، توی هوا تکون می ده و می گه پیرهنی که این شهید پوشیده مال منه، بهم بدین. من پیرهن تو رو نمی پوشم. من می خوام با لباس خودم دفن بشم.»

آن قدر گشتیم تا سوزن و نخ پیدا کردیم. آقای نصیری لباسش را دوخت و پوشید. نصیری فردای آن روز به شهادت رسید. سه روز بعد او را با همان لباس سبز خودش در گلستان شهدای شهرضا به خاک سپردند.

راوی: رزمنده دفاع مقدس مرتضی نادری


[1] . رزمنده و جانباز دفاع مقدس

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲ساعت 18:1&nbsp توسط رمضانعلی کاوسی  | 

روزهای جانبازی...
ما را در سایت روزهای جانبازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9mighat61e بازدید : 42 تاريخ : جمعه 28 مهر 1402 ساعت: 1:14